ماه دنیای من

حالــــَم خـوب اَست این روز هــــایم را دوست دارم ..!

ماه دنیای من

حالــــَم خـوب اَست این روز هــــایم را دوست دارم ..!

114

بی تو

می‌ رفتم ، می‌ رفتم

تنها ، تنها

و صبوریِ مرا

کوه تحسین می کرد ...


((حمید مصدق))



پ. ن:البته امیدوارم روزگار از این حجم از صبوری و تحملی که دارم سوءاستفاده نکنه... که یه حسی بهم میگه متاسفانه داره میکنه... 

113

تموم شد

تمومش کردم

چیزی که باید خیلی سال پیش تموم میکردم، توی این روز بارونی دیگه تمومش کردم... دلم میخواد برم توی یه کوه فقط فریاد و جیغ بزنم و تهش بشینم یه دل سیییییییر گریه کنم تا خوابم ببره... 

عجب روزگار غریبیه... عجب حال پیچیده ای...

هیچی نمیتونم بگم حتی زبونم واسه گله و شکایت پیش خدا بستست... 

دیگه از همین الآن هیییییییییچ آرزویی ندارم. هیچی از خدا نمیخوام و دیگه هیچی دلم نمیخواد... 

بلکه یکم با نخواستن به آرامش برسم.. بلکه اینجوری روح خستم دوباره سر پا بشه.... 

از این به بعد فقط نفس های عمیق واسم میمونن... 

.......دیگه به معنای واقعی کلمه هیچی نیس و هیچی ندارم بگم... فقط به علامت تهی میرسم... 

بگم سرنوشت بگم تقدیر بگم شانس و اقبال یا پیشونی... 

فقط میدونم هیچکدومش باهام راه نبود... دیگه هم ازشون نمیخوام همراهی کنن، یاری کنن یا مهربون باشن... دیگه محل سگ به اینا نمیذارم... 

فقط تمام... 


خیس از نداشتنت

قدم میزنم بر ساحل زندگی

به دریا زدم برای بودنت

حال اما

تنها،

خیس از دلتنگی

ساحل نشینِ خاطراتم


((نغمه علیزاده))

 

112

جمعه با دختر داییام رفته بودم بیرون. 

اولین بار بود سه نفره میرفتیم و کلی خوش گذشت

رفتیم کافه واسه عصرونه... اولین بار بود میرفتم به اون کافه و همون اول خیلی چیزا خورد توی ذوقم. این که میز تمیز نبود و سفارش آدمای قبلی روی میز بود. نور کافی نداشت و علناً تاریک بود و پرده های کرکره ای افقیشو باز کرده بودن که یعنی نور بیاد ولی ساعت 4 دیگه اون سمت آفتاب و نوری نبود. حتی فضای رمانتیکی هم ایجاد نشده بود. موقع سفارش یه وافل مخصوص کافه و سه تا شیک سفارش دادیم. من قهوه شکلات و اونا موز و شکلات. دختر دایی کوچیکترم هی میگفت عکس بگیریم و کلی وقتمون سر عکس گرفتن گذشت اما عکسا خیلی خوب شدن. ولی من ترجیح میدادم بیشتر حرف بزنیم با هم. خلاصه این گذشت و بعد از نیم ساعت گارسون اومد گفت موز نداریم سفارشتونو عوض کنین. اونا هم عوض کردن یکی نوتلا و یکی شکلات... ولی وقتی سفارشا رو آورد کنار وافل و حتی روی شیکا موز بود. سه تایی خندیدیم گفتیم یعنی موز نداشتنا ولی موز بارون کرده بودن... 

پسره شیکا رو جا به جا گذاشت جلومون و اسماشم اشتباه گفت واسه همین من شیک شکلات خوردم ولی اصلا مزه شکلات نداشت لعنتی کاراملی بود دختر داییم که شکلات سفارش داده بود داشت قهوه شکلات منو میخورد وسط کار گفت این قهوه بودا حالا منم به اصطلاح اون شکلاته رو تا ته خورده بودم گفتم جدی پس بده مال خودمو بخورم... خواهرشم چون وافل خورده بود نتونست شیک نوتلاشو تموم کنه داد به این تا تمومش کنه خلاصه من دو تا شیک خورده بودم و غافل از این که خامه ی روی شیک قراره حالمو بد کنه... یعنی عین مستا داشتم تلوتلو میخوردم... خلاصه دیگه تا خونشون پیاده اومدیم و سگ لرز زدیم و خندیدیم. 

اما دیگه پامو توی اون کافه نمیذارم... 

ولییییییی در کل کنار دختر داییام عالی گذشت... 


مهم نیست تا کجا فرار کنی

فاصله

هیچ چیز را حل نمی کند


((هاروکی موراکی))

111

شنبه ای که گذشت یه رمان خریده بودم و فکر میکردم دیگه حداکثر تا دو هفته طول بکشه تموم بشه... اما رمان خیلی خوبی بود و من هی دلم میخواست ببینم تهش چی میشه واسه همینم دیروز تموم شد... اسم رمان "من رو یادت هست؟ " هست اثر سوفی کینسلا... چاپ اول بود و رمان جدیدیه 

سبکش و موضوعشو دوس داشتم برام جدید بود و بعد از دوسال که تونستم رمان خوندن رو شروع کنم، از خریدش راضی هستم... 

این چند روز خیلی خوش گذشت با رمان خوندن...

حجم نتمونم زیاده و شروع کردم به دانلود فیلم و انیمیشن. حس میکنم واقعاً تازه داره زندگی شروع میشه... 

بیست و هفت سالگی رو دارم با خاطره ساختن و داشتن لحظه های خوش شروع میکنم که به امید خدا تا آخرش عالی پیش بره. 

خدا رو هزار مرتبه بابت همه چیز شکر... 

روزای خیلی عالی میرسن حتماً... 


برای تشخیص زنده یا مرده بودن یک انسان

به شرف او نگاه کنید

نه به نبض او !!


((چگوارا))


110

امروز تولدم بود

صبح هیچ تمایلی نداشتم از رخت خواب بیام بیرون. 

دلم میخواست تا لنگ ظهر میخوابیدم ولی نمیشد 

باید میرفتم سر قرار ملاقاتی که داشتم

هوا سرد بود و اشتباه کردم لباس مناسب نپوشیدم 

داشتم از سرما گریه میکردم 

من همش فکر میکنم قراره دوباره هوا گرم بشه واسه همینم لباس خوب نمیپوشم. زیادی توو جو گیر افتادم... 

خلاصه که امروز خیلی خوب بود و خوش گذشت و یه سری حرفا زده شد و.... دیگه گفتیم بریم واسه ادامه ی ماجرااااا... 


درد را بپذیرید

لذت‌ها را گرامی بدارید

پشیمانی‌ها را حل‌ کنید ،

و از این لحظه به گونه‌ای زندگی کنید که بتوانید بگویید

اگر دوباره متولد می‌شدم

باز همین زندگی را میکردم


((جان مکینتاش))