اسفند خیلی بی سر و صدا اومد...
آروم تر از همیشه داره میره...این یعنی یه سال دیگه هم گذشت...
خیلی چیزا یاد گرفتم...تجربه های عمیقی به دست آوردم...
شادی و غم توی زندگیم جریان داشت.. خدا رو شکر
امسال واقعا برام سال عجیبی بود...خیلی اتفاقا افتاد...
خیلی حسا رو درک کردم... اگه هیچ کدوم از این کارا رو نمیکردم شاید در آینده هیییییچ تجربه ای نداشتم که در اختیار بچم بذارم
به زودی نیمه ی دوم اسفند میاد و کم کم این سال با همه ی خاطره هاش به تاریخ میپیونده و این لحظه ها دیگه تکرار نمیشه...
نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت اما اینو میدونم که روزای خیلی خوبی توی راهن ...به امید خدا
امیدوارم این روزای نهایی سال 94 به خوبی بگذرن...امیدوارم خدا توی سال جدید مثل همیشه همرام باشه...
منتظر سال زیبای 95 هستم ...سالی سرشار از خوشی و کامیابی ....
کاشکی می فهمیدیم رسیدن مهم نیست
موندن مهمه
مراقبت کردن مهمه
تویی که به خواستت رسیدی!
مراقبش باش
اواسط بهمنیم و داره اتفاقای عجیبی واسه من میوفته
خدا رو شکر...همین یعنی خدا هنوزم حواسش بهم هست
این ترم باز خواستم مثل آدم از اولش درس بخونم اما حادثه ای رخ داد
که مجبورم بیشتر استراحت کنم و کمتر درس بخونم...
اینم خواست خدا بوده دیگههههههه
دوس دارم برف بیاد اینجا..اما حتی از نم نم بارونم خبری نیست...
دلم هوای دو نفره ی مشت میخواداااااا از اون خوبااااااااااااااا
دو هفته ی دیگه هم میشه ولنتاین و خیلیا توی وبلاگاشون یا توی فیسبوک یا اینستاگرام میترکونن
ما هم کماکان گرد جهان میگردیم
البته من منتظرم سپندارمذگان یه خبری بشه ...ببینیم چی میشه
آخر خدا با این یه موردم مثل همه ی موردای دیگه با دلم راه میاد یا نه؟
یادمه واسه وبلاگ قبلیم خیلی زحمت کشیدم...
کلی دوست مجازی و کلی رسیدگی به وبلاگ خلاصه ای از زندگی من بود توی این چن سال اخیر...
اما همش تموم شد...با خاطره های خوب و بدش به تاریخ پیوست...
روزای دیگه ای جایگزین شدن...آدمای متفاوت با اتفاقای خاص دیگه...
اونا هم باز تاریخ انقضا داشتن و تموم شدن...حالا روزای دیگه ای اومدن با چهره های جدید
امیدوارم روزهای بهتری در انتظارم باشن و بیان ....
اتفاقای خیلی خوب به زودی از راه میرسن و منو غرق شادی میکنن...مطمئنم...
این روزا عجییییییییب دچار دو تا شخصیت شدم...
یکیش واقعیه و یکیش رویایی و فقط توی فیلم و سریال پیدا میشه...خیلی عجییییییییب این دو تا به دلم نشستن
نام نمیبرم اما هیچوقت از ذهنم پاک نمیشن....
کاش اون آدم سریالی توی واقعیت هم وجود داشت...البته از قدیم گفتن تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها
شاید یکی این مدلی بوده که نویسنده و کارگردان ساختنش...
اون آدم واقعی زندگی منم خوبه ها...خیلی خوبه...ولی نمیدونم چرا انقد توقعم ازش زیاده
هر دفعه میگم سمیه از امروز دیگه کمتر دوسش داشته باش اما بیشتر گرفتارش میشم و بهش دل میبندم
نمیدونم آخر این همه حس و علاقه چی میشه...نمیدونم...ذهنمم نمیخوام درگیر کنم اما فقط اینو میدونم
که توی همین حال، بدجوری دل باختم...بدجوووووووور...خدا خودش عاقبتمو به خیر کنه
ﺧﯿﺎﻟﺖ ﺗﺨﺖ
ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ کنارم ﺗﺼﺎﺩﻓﺎً ﺭﺩ ﺷﺪﯼ
ﺳﻌﯽ می*کنم ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺑﺮﺳﻢ
ﮐﻪ ﻫﻮﺱ ﮐﻨﯽ
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻋﺎﺷﻘﻢ ﺷﻮﯼ!...
امتحانای ترم تموم شدن...
اواخر دی شده ولی گویا قرار نیس این ماه سرد تموم بشه
پستای چرت قبلی رو پاک کردم...قرار نیس ناله ی گذشته هامو نگه دارم وقتی همه چیز داره به خواست خدا عوض میشه
میخوام به زودی برم یه رمان بخرم...خسته شدم از کتابای درسی ...دیگه حالم داره به هم میخوره
خدا رو شکر فقط یه ترم دیگه مونده که لیسانسمو بگیرم..
حوصلم سر رفته...دلم گرفته...دلم پره...اصن یه وضی...ناراحتی داره از سر و کولم میره بالا
ولی بازم تحمل میکنم...چاره ای نیییییییییست که نییییییییییست...
دلم میخواد خیلی زوووووود این روزای مسخره تموم بشن....فقط همین
من نمُردم ، آدمِ زنده نمیخواهد وصى ..