مـادربزرگـم آخـر همـه ی تلفن هـایش می گفت:
کـاری نداشتم که...
زنگ زده بـودم صدایتـان را بشنـوم!
مـا هم که جوان و جـاهل...
چـه می دانستیم صـدا با دلِ آدم چـه می کند!
همین اول کاری بگم که از هر چی استاده متنفرم...هیچوقت با استاد دانشگاه ازدواج نمیکنم چون عقده ای تر از خودشون ،هیچکس نیس
زور داره ترم آخر درس بیوفتی...لعنت بهش
تابستون گرمه...همش خوابم میاد...خیلی دلم میخواد برم بیرونااااااا ولی نمیشه
دیگه اصلا از کار کردن و درس خوندن خوشم نمیاد...خانه داری رو ترجیح میدم با افتخار
آدم خوشبخت زندگی کنه و روح و روانش آروم باشه بهتر از این که صدتا مدرک بگیره و افسرده بشینه گوشه ی خونه
خلاصه دارم تصمیمات جدی میگیرم مبنی بر داشتن یه زندگی آروم و راحت...
حرفمم نمیاد دیگه...
تابستون به هممون خوش بگذره
خرداد خیلی زودتر از اون چیزی که فکر میکردم تموم شد...خدا رو شکر
فردا آخرین امتحان دوران تحصیلمه...وای که بعدش راحت میشم ...بازم خدا رو شکر
حس و حالم خیلی عوض شده...اصن حسابی یه جور دیگه شدم...تغییرات عجیبی دامنمو گرفته که از این بابت خیلی خوشحالم
فقط هوا گرم شده و ماه رمضونم که آخراشه...
واقعا ماه رمضونو یکی از موانع سنگین تفریح میدونم...آدم هیچ جا نمیتونه بره...همه جا بعد از اذون باز میشن
منم که قبل از 9:30 باید خونه باشم....پس بلکل منتفی میشه ...
ایشالا از 19 تیر میریم میترکونییییییییییییم
ببینیم تابستون واسمون چه سوغاتی خوبی قراره بیاره ؟
امیدوارم واسه همه فصل خیلی خوبی باشه
از فردا دیگه رمان خوندن و مجله خوندن و خوش گذرونی شروع میشهههههههههه هورااااااااااا
پیش به سمت زندگی واقعی.....
چیه خودمونو معطل درس کردیم؟ والا !
دلم یه همزبون خوب میخواد ...
یکی که بفهمه چی میگم...یکی که احساسات خوب داشته باشه..غنی و واقعی
بعضی وقتا دلم به حال خودم میسوزه...
دلم بدجوری گرفته...
همین دو ساعت پیش جاتون خالی فیلم پدر آن دیگری رو دیدم خیلی خوب بود
همش داشتم گریه میکردم...اصن دلم به حال پسر بچه سوخت...خوشگلم بود لامصب
در کل دلم پر بود اینم احساساتمو جریحه دار کرد...
خدا خودش به خیر بگذرونه
خستم خیلی حالم گرفتست..بی نهایت خستم از این زندگی
زندگی که توش خبری از عشق نباشه خیلی روتینه ...عشق یه طرفه هم خوب نیس...
آخ اگه یکی مث این آدمی که توی این آهنگ عاشقه پیدا میشد ، دنیا گلستون میشد...
خدایی هیچ خیری ندیدیم از دنیا و بازم میگیم شکر...
من یکی واقعا بریدم...این پستم خیلی داغونه ولی جایی بهتر از اینجا واسه بروز داغونیم نداشتم
امیدوارم زندگیم خیلی زود به انتهاش برسه...حتی اگه لحظه ی آخر خدا یه خوشی گنده هم بندازه توی زندگیم،
میگم نمیخوام ما که رفتیم...والا....
وبلاگ نویسی رو از سال 88 شروع کردم...
کلی خاطره و اتفاق از اون روزا توی ذهنم مونده...
هر از گاهی دلتنگ اون اتفاقا و آدما میشم دلم میخواد ببینم هر کدومشون الآن چیکار میکنن
بعضی وقتا به وبلاگایی که ازشون مونده و سالهاست آپ نشده سر میزنم و چیزایی رو مرور میکنم که برام جالبن مثل قبل...
وبشون هست اما خودشون معلوم نیست کجا هستن
بعضی وقتا دلم میخواد ناخودآگاه و یهو سر راهم قرار بگیرن و ازشون بپرسم چی شدن این همه مدت؟
یعنی اونا هم هر از گاهی از من یاد میکنن یا من فقط اینجوریم؟
همین آدمای واقعی که توی زندگیم هستن ازم یاد کنن،مجازیا پیشکش...والا
از همین وبلاگ نویسی دوستی پیدا کردم از قضا همشهری و دو سال کوچیکتر از خودم....
تا تیر پارسال با هم در ارتباط بودیم یعنی از سال 88 تا تیر 94
اما امان از جنس مخالف که دوستی چندین ساله ی ما رو خراب کرد
شایدم اون بی تقصیر بود و دوست خودم عوض شده بود که مجبور شدم بذارمش کنار...
البته از این اتفاق ناراحت نیستم چون وقتی به ذات یه عده پی میبری ترجیح میدی بیخیالشون بشی
حتی اگه دوستی صمیمی داری باهاشون ...اینجوری به حفظ زندگی خودت کمک کردی
خلاصه این که هر از گاهی به وبلاگایی سر میزنم که توی اون دوران خوش نوجوانی فکرمو مشغول کرده بودن
و الآن توی دوران جوانی فقط شدن خاطره ای مبهم با ته نشین لبخند....لبخند به این که چقد اون موقع ها بچه بودیم
یه عده توی همین دنیای مجازی و همین خونه ی وبلاگی عاشق شدن...
دوست شدن...نمیدونم هنوزم با هم هستن یا نه...هنوزم عاشقانه واسه هم کامنت میذارن یا نه
هنوزم هر روز سر یه ساعت خاص با هم چت میکنن یا نه ...هنوزم حاضرن به خاطر عشقشون با بقیه دعوا کنن یا نه
من به شخصه هیچ کدوم از این اتفاقا رو تجربه نکردم فقط دیدم...
کسی عاشقم نشد،واسم کامنت عاشقانه نذاشت،به خاطرم دعوایی به پا نشد...
حتی توی همین دنیای واقعی و زندگی خودمم این اتفاق برام نیوفتاده...
از عشق و احساس واقعی و موندگار چیزی نصیبم نشده...نمیدونم میشه یا نه
شده تا حالا کسیو واقعا دوس داشته باشم اما کسی تا حالا منو واقعا دوس نداشته و نخواسته
اما فک میکنم تجربه ی شیرینیه اگه اتفاق بیوفته
خلاصه کنم این دوران وبلاگی پر اتفاق رو : بیشتر مورد خشونت دخترایی قرار میگرفتم که از قضا
دوس پسرشون یا عشقشون توی لینک من بود و واسه پستای هم نظر میدادیم
این دخترای محترم میومدن شبونه پیام های تهدید آمیز میذاشتن که اگه با فلانی دیگه حرف بزنی یا شوخی کنی
وبتو هک میکنیم ما هم صبح با ترس و لرز فراوان میرفتیم به پسره جریانو میگفتیم و خیلی آروم لینکشو پاک میکردیم
و به زندگی خودمون به طور مسالمت آمیز ادامه میدادیم...جالبه هنوز این رویه ادامه داره
من بیچاره که آزارم به مورچه نمیرسه ،یه رقیب سرسخت به نظر میرسم واسه این دخترا...چرا واقعا؟
هیچوقت به این فکر نکردم که یار کسی رو ازش بگیرم چون خلاف انسانیته و ممکنه روزی سر خودم بیاد
هنوزم که هنوزه توی اینستاگرام پسرایی هستن در فالویی بنده که دخترانی هستن در فالویی اونها که ادعای مالکیت دارن نسبت بهش
و من هر وقت پیام میذارم فرداش باید جواب پس بدم بهشون و بگم هیچ صنمی با این یارو ندارم
حالا جالبه به خود پسره میگم میگه این اصن دوس دختر من نیس که ...
حالا ما هم واسه این که شر به پا نشه بلاک میکنیم دیگههههه
کاری که از دستم برمیاد همینه
این پست صرفا یادآوری گذشته بود و این که چه بر من گذشت و کماکان داره چی میگذره
پ.ن : 8 روز دیگه قالب و آهنگ عوض میشه
پ.ن بعدی : اون از فروردین که خیلی یواش گذشت...اینم از اردیبهشت که روزای خوبی نداره...خدا به داد خرداد برسهههه
دارم فکر میکنم اردیبهشتم داره دیگه طولانی میشه
هوا خیلی گرم شده...فقط باید توی خونه بشینی اگه میخوای بری بیرون حتما باید 5 عصر به بعد باشه
حرفی واسه گفتن ندارم فقط میدونم که خوشحالم..خدا رو شکر