ماه دنیای من

ماه دنیای من

حالــــَم خـوب اَست این روز هــــایم را دوست دارم ..!
ماه دنیای من

ماه دنیای من

حالــــَم خـوب اَست این روز هــــایم را دوست دارم ..!

92

هفته ی آخر بهار 98 داره سپری میشه

خوب یا بد ،داره میگذره و میره جلو 

هی میخوام از ناله هام کم کنم، هی میگم نه همه چیز درست میشه، هی میخوام خوب و آروم با یه عالمه فکر مثبت باشم، اما متاسفانه چیزایی که دارم میبینم یا میشنوم دارن داغ میذارن روو دل و جیگرم 

باعث میشن همه ی حس و حال خوب از بین برن، فکرای بد بیان سراغم. بعضی وقتا نمیتونم منکر بشم این افکار رو. چون اون کسی که باید مواظبت میکرد، باید مراقبت میکرد، باید حواسش میبود که من دچار این حال و روز و وضع بد روحی نشم داره بیخیالی طی میکنه و خودمم با خریت های گاه و بی گاه دامن زدم به این حال خرابم... هی خدا 

دلم نمیخواد دیگه ذره ای امید داشته باشم. میگن ناامیدی بزرگترین گناهه... من دلم میخواد دیگه بزرگترین گناهو مرتکب بشم. این همه صبوری و امیدواری چی شد؟ چه اتفاقی رخ داد توی زندگیمون؟ 

ناامید باشی منتظر نیستی. وقتی منتظر نباشی کلی اتفاق پشت هم رخ میده حالا چه خوب چه بد... مهم اینه وقتی منتظر نباشی از این کسلی و روتینی درمیای... 

دیگه نمیخوام به هیچی دل خوش کنم. خستم... عمیق و پنهانی خستم. اونقدری همه چیز پنهانه که هیشکی باور نمیکنه... دردام، خواسته هام، نیازام اونقدری زیاد شدن توی این چند سال اخیر که خودمم باور نمیکنم اما مبورم با خودم کشون کشون ببرمشون... 

حرف زیاده، دلم خیلی پره خیلی دلم گرفته ولی جز اشکای نیمه شب راهی نیس... به قول دکتر شیری، با سوگواری مناسب و به اندازه، واسه هر چیزی که از دستش دادی دوباره برمیگردی به زندگی... شاید الآن دوران سوگواریه، شاید دوران اتمام همه چیزه، شاید شاید شاید.... 

یکی فیتیله ی این چراغ نفتی رو بکشه پایین تا هممون در هم یه خواااااااااب عمیق و دسته جمعی بریم... 

دیگه بسه...  :-(

مردم را که می‌ شناسی !

مردم از ترسوها خوششان نمی‌ آید‌،

اگرچه خودشان چندان هم شجاع نیستند‌.

آنها از ضعیف و ناتوان بیزارند‌.

اگرچه خودشان هم کمتر قوی و توانا هستند‌.

این مردمی که من دیده‌ام خود به خود حامی قدرت هستند .

پشت کسی هستند که توانا باشد‌.

اما اگر آن قدرت ضعیف شود‌،

مردم خود به خود از او دور می‌ شوند .

اگر قدرتی که می‌پسندند از پا در بیاید ،

آنوقت همین مردم لگدش می‌ کنند

و از رویش می‌ گذرند‌ ، همین مردم...!


((محمود دولت آبادی))

91

حالم خوب نیس... درونم خوش نیس

7 ساله که روبه راه نیستم... 

دلم گرفته، خستم، سعی میکنم شاد باشم و لحظه های کوچیک و خوش واسه خودم درست کنم اما عمیق خوشحال نیستم، عمیق دلخوش نیستم... عمیق حالم خوب نیس... 

خوب بودن حالم یه چیز سطحیه، موقته ...

کاش واقعاً زندگی تموم بشه، کاش این همه صبر و تحمل کردن توی هر زمینه ای به پایان برسه... 

خیلی خسته و کلافم... خیییییلی 

با میل خودمون نیومدیم این دنیا و کماکان هیچی هم با میلمون پیش نمیره... عجیبه

من که دیگه هیچی نمیخوام جز تموم شدن زندگیم... جز قطع شدن نفس کشیدنای وقت و بی وقت... جز از کار افتادن این قلب خسته...  جز به آرامش رسیدن ابدی هیچی نمیخوام... 

الهی که زودتر تموم شه...  :-( 

چه فایده،

زنی باشی

با موهایی " بلند " ؟

وقتی آن دستی

که باید به موهات برسد،

همیشه" کوتاه "است ...


((هستی دارایی))

90

موجوداتی هستیم که عادت میکنیم

یه عده عادت کردن رو خوب میدونن و دوس دارن 

یه عده میگن عادت باعث میشه ساکن و راکد بمونی و بعضا درجا بزنی... 

همین حالا داشتم فکر میکردم چقد عادت کردم به یه سری مسائل... 

به چیزایی که شاید اگر پای عشق و علاقه در میون نبود انقد راحت کنار نمیومدم باهاش... 

عادت کردم به ابراز احساسات یهویی و از ته دل نشنیدن... 

عادت کردم به نبودن و نداشتنش توی لحظه هام... 

نمیدونم اگر روزی ازش احساسات واقعی از ته دل ببینم چه عکس العملی نشون میدم اما دلم میخواد توی این مورد ناکام نمیرم... 

خلاصه این که عادت کردن میتونه هم خوب باشه هم بد... بستگی به موضوعت داره 

بستگی به خلق و خوی خودت داره 

بستگی به شرایط زندگی داره... 

بستگی داره چه طرز فکری داشته باشی... 

من با شرایط فعلیم میتونم بگم عادت کردن به خیلی چیزا از جمله نشنیدن یه سری حرفا از دهنش و نداشتنش توی زندگیم،فقط اشکمو درمیاره... 

روزگار غریبی شده... 

روزگار همیشه بر یک قرار نمی ماند

روز و شب دارد ،

روشنی دارد ،

تاریکی دارد ،

کم دارد ،

بیش دارد

دیگر چیزی از زمستان باقی نمانده ،

تمام می شود بهار می آید ...


((محمود دولت آبادی))

89

دیروز یه سری حرفا زدیم

حرفایی که خیلی زیاد حدس میزدم بیان بشن و عاقبت همین اتفاق افتاد... 

تصمیمایی گرفته شد هر چند سخت اما بنا رو بر این گذاشتم که هر چی پیش بیاد خیره و من هر چقدر بجنگم و مقاومت به خرج بدم، واقعاً با خواست و حکمت خدا نمیتونم مخالفت کنم. ترجیح دادم بذارمش به پای حکمت و سرانجام کار رو سپردم دست همون کسی که باید... 

خلاصه که قبول کردن یه سری مسائل همیشه سخت هستن مگر این که قبلش انقدری خودتو نصیحت کرده باشی و دلداری داده باشی تا بتونی با شرایط کنار بیای... گرچه بازم دوره ی نقاهت داره و نمیتونم انکار کنم اما به هر حال میگذره... خدا بزرگه 

همیشه این اندوه است

که از دیوار ها بالا می رود

از راهرو های باریک عبور می کند ...

به اتاق های تاریک می رسد

و در قلب های خسته می نشیند !

پس لبخند های تو

اینجا در قلب من

چکار می کند ...؟!


((سمیه طهماسب))